---♡[]ازدواج اجباری![]♡---
P⁴⁰
ات ویو
با کلی استرس خوابیدم تا رسیدیم پاریس یه چند ساعتی گذشته بود......از هواپیما که اومدیم بیرون ولی نگران بودم شوگا ماروببینه ولی انگار ندیدمون...باجین راه افتادیم به سمت عمارت پدر ومادرش
ات:جین
جین:جونم
ات:پدرومادرت ناراحت نشن یه وقت
جین:چه ناراحتی اونا خودشون دوست دارن تورو ببینن
ات:هوم
(پرش زمانی به ۱ساعت بعد)
ات ویو
رسیدیم خونه مامان وبابای جین...خیلی مهربون بودن جین چند تا برادرهم داشت که یکیشون توجهمو جلب کرد...شت اون لینوعه رل قبلیم..ولش اصلا....بعدلباس عوض کردم ومادرجین صدام کرد
م جین(مادرجین) ب جین(پدرجین)
م جین:عزیزم ات یه لحظه بیا
ات:چشم...جانم
م جین:دخترم به نظرت بهتر نیست به خوانوادت بگی
ات:خب..نمیدونم ولی فک نمیکنم اجازه بدن که...
م جین:اشکالی نداره نگرانت میشن میخوای شماره
ی مادرتو بگی من باهاش صحبت کنم؟..نگران نباش راضیش میکنم
ات ویو
شماره ی مامانمو دادم به مادر جین وزنگ زد به مامانم بعد ۱۵مین حرف زدن بلاخره قطع کرد...وباخوشهالی گفت
م جین:دیدی دخترم گفتم راضیش میکنم
ات:جدا میگین
م ات:اره واقعا میگم
جین:یعنی باید برگردیم
م جین:اره ولی الان دیر وقته فردا برمیگردیم
ب جین:اره امشب بهتره استراحت کنین
جین:باشه...پس ات تو پیش من بخواب
م جین:جین مادر ات گفت پیش هم نخوابین
جین:هوف...اشکالی نداره بزار بخوابیم..ماکه کاری داریم نمی کنیم
م جین:خب باشه
ات ویو
رفتیم بخوابیم یه چند مین گذشت که یهو
[ادامه دارد...]
[شرط نداریم]
____________________________________________
شرط نداریم ولی حمایت بکنینا
ات ویو
با کلی استرس خوابیدم تا رسیدیم پاریس یه چند ساعتی گذشته بود......از هواپیما که اومدیم بیرون ولی نگران بودم شوگا ماروببینه ولی انگار ندیدمون...باجین راه افتادیم به سمت عمارت پدر ومادرش
ات:جین
جین:جونم
ات:پدرومادرت ناراحت نشن یه وقت
جین:چه ناراحتی اونا خودشون دوست دارن تورو ببینن
ات:هوم
(پرش زمانی به ۱ساعت بعد)
ات ویو
رسیدیم خونه مامان وبابای جین...خیلی مهربون بودن جین چند تا برادرهم داشت که یکیشون توجهمو جلب کرد...شت اون لینوعه رل قبلیم..ولش اصلا....بعدلباس عوض کردم ومادرجین صدام کرد
م جین(مادرجین) ب جین(پدرجین)
م جین:عزیزم ات یه لحظه بیا
ات:چشم...جانم
م جین:دخترم به نظرت بهتر نیست به خوانوادت بگی
ات:خب..نمیدونم ولی فک نمیکنم اجازه بدن که...
م جین:اشکالی نداره نگرانت میشن میخوای شماره
ی مادرتو بگی من باهاش صحبت کنم؟..نگران نباش راضیش میکنم
ات ویو
شماره ی مامانمو دادم به مادر جین وزنگ زد به مامانم بعد ۱۵مین حرف زدن بلاخره قطع کرد...وباخوشهالی گفت
م جین:دیدی دخترم گفتم راضیش میکنم
ات:جدا میگین
م ات:اره واقعا میگم
جین:یعنی باید برگردیم
م جین:اره ولی الان دیر وقته فردا برمیگردیم
ب جین:اره امشب بهتره استراحت کنین
جین:باشه...پس ات تو پیش من بخواب
م جین:جین مادر ات گفت پیش هم نخوابین
جین:هوف...اشکالی نداره بزار بخوابیم..ماکه کاری داریم نمی کنیم
م جین:خب باشه
ات ویو
رفتیم بخوابیم یه چند مین گذشت که یهو
[ادامه دارد...]
[شرط نداریم]
____________________________________________
شرط نداریم ولی حمایت بکنینا
۹.۲k
۰۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.